[ و جابر پسر عبد اللّه انصارى را فرمود : ] جابر دنیا به چهار چیز برپاست : دانایى که دانش خود را به کار برد ، و نادانى که از آموختن سرباز نزند و بخشنده‏اى که در بخشش خود بخل نکند ، و درویشى که آخرت خویش را به دنیاى خود نفروشد . پس اگر دانشمند دانش خود را تباه سازد نادان به آموختن نپردازد ، و اگر توانگر در بخشش خویش بخل ورزد درویش آخرتش را به دنیا در بازد . جابر آن که نعمت خدا بر او بسیار بود نیاز مردمان بدو بسیار بود . پس هر که در آن نعمتها براى خدا کار کند خدا نعمتها را براى وى پایدار کند . و آن که آن را چنانکه واجب است به مصرف نرساند ، نعمت او را ببرد و نیست گرداند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :0
کل بازدید :8209
تعداد کل یاداشته ها : 34
04/1/11
9:13 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
علی قدسی[8]
دلخوشی من همین صفحه مشکی و یک رنگ است که تنهایی ام را بر روی آن حکاکی میکنم . . .) اگر کسی مرا خواست ، بگویید رفته باران را تماشا کند ، و اگر باز اصرار کرد ، بگویید برای دیدن طوفانها رفته است ، و اگر باز هم سماجت کرد ، بگویید رفته است تا دیگر باز نگردد . توضیح: دیشب که باران آمد... میخواستم سراغت را بگیرم! اما.. خوب میدانستم این بار هم که پیدایت کنم... باز زیر چتر دیگرانی !! بهترین حرف: اگر امشب هم از حوالی دلم گذشتی آهسته رد شو.... غم را با هزار بدبختی خوابانده ام

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

<<<

بر ما نظـــــــــــری کن

که در این شهر غریــــــبـــیــم...

بر ما نظــــری کن

که در این شهر گداییم...

...

بدجوری دلم هواتو کرده آقای من ...


>>>

 

 


  
  

 

سرگرمی 

 

به یک فرشته گفتم:برو و معشوقم که عاشقش هستم را ببوس!!

 

فرشته رفت و وقتی برگشت دیدم چشماش اشکیه و گریه کرده!!

 

به فرشته گفتم: معشوق مرا بوسیدی؟! فرشته گفت:

 

نه نشد !! به فرشته گفتم:چرا؟

 

فرشته مهربون گفت:دو فرشته هیچ وقت همدیگرو را نمی بوسن !

 


  
  

گل تقدیم شمازن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا

 


  
  

 

بعضی وقتها...بعضی وقتها چقد نوشتن حرفای دلت سخته..اما یه جورایی فکرشو که میکنی نوشتنشون سخت تره؛ لا اقل وقتی مینویسی بعدش یکم احساس میکنی سبک شدی... اروم میشی نه خیلی ها؛ اما نوشتن میشه برات یه سوپاپ اطمینان که نذاره منفجر بشی...پس قلمتو برمیداری و شروع میکنی به نوشتن...*به نام خدایی که همدم تمام تنهایی یامه *...وبعد شروع میکنی به دردل کردن با کاغذی که جون نداره؛ زبون نداره ...اما بعد از خدا بهترین همپای لحظه های تنهاییته...همپای لحظه هایی که هوای دلت بارونیه و هیچکس حرفتو نمیفهمه...کنار همه این نوشتن ها ودردلا دقت کردی چقد نوشتن بعضی حرفایی که تو دلت تلمبار شدن سخته...چقد به زبون اوردنشون حتی برای یه کاغذ که جونی نداره و حرفی نمیزنه سخته و بعضی اوقات غیرممکن...دست اخرخلاصه همه این دلنوشته های من بروی کاغذ میشه یه برگ از زندگی ساکت وارومی که با تموم ارامشش پر از هیاهوی غریبیه که فقط وفقط خودم میفهممش ...اینم جز همونایی که نمیتونی رو کاغذ بیاریش همین هیاهوی بیصدای درونت...اخ که چقد دلم خدا رو میخواد ...

 


  
  
   1   2      >