بعضی وقتها...بعضی وقتها چقد نوشتن حرفای دلت سخته..اما یه جورایی فکرشو که میکنی نوشتنشون سخت تره؛ لا اقل وقتی مینویسی بعدش یکم احساس میکنی سبک شدی... اروم میشی نه خیلی ها؛ اما نوشتن میشه برات یه سوپاپ اطمینان که نذاره منفجر بشی...پس قلمتو برمیداری و شروع میکنی به نوشتن...*به نام خدایی که همدم تمام تنهایی یامه *...وبعد شروع میکنی به دردل کردن با کاغذی که جون نداره؛ زبون نداره ...اما بعد از خدا بهترین همپای لحظه های تنهاییته...همپای لحظه هایی که هوای دلت بارونیه و هیچکس حرفتو نمیفهمه...کنار همه این نوشتن ها ودردلا دقت کردی چقد نوشتن بعضی حرفایی که تو دلت تلمبار شدن سخته...چقد به زبون اوردنشون حتی برای یه کاغذ که جونی نداره و حرفی نمیزنه سخته و بعضی اوقات غیرممکن...دست اخرخلاصه همه این دلنوشته های من بروی کاغذ میشه یه برگ از زندگی ساکت وارومی که با تموم ارامشش پر از هیاهوی غریبیه که فقط وفقط خودم میفهممش ...اینم جز همونایی که نمیتونی رو کاغذ بیاریش همین هیاهوی بیصدای درونت...اخ که چقد دلم خدا رو میخواد ...
دل دریائیم از هجر تو توفان شده باز
بازهم عکس تو را دیده پریشان شده باز
در هوای تو هوای دل و جانم ابریست
چشم من خیره به چشمان تو گریان شده باز
ابر می گرید اگر فصل بهار است عزیز
گریه من ز خزان است و زمستان شده باز
گل من ای گل مریم گل شب بو گل عشق
تو کجایی که همه کار من افغان شده باز
دل من در گرو مهر نگاری است ولی
تنم اینجا چه غریبانه غزلخوان شده باز